محیامحیا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مهر تابان زندگی من

از شیر گرفتن محیا

سلام محیا جونم مامانی این روزا داره تورو از شیر می گیره برای همین فرستادیمت خونه مادر جون هر چند برامون خیلی سخته نبود تو. ولی اینم یک مرحله از زندگیه که باید طی بشه .  هر چند هنوز دو سالت تمام نشده ولی به دلیل وابستگی شدیدت به مامانی ما این تصمیمو گرفتیم .دیشب خیلی بد گذشت وقتی به وسایلت نگاه می کردم . گریه ام می گرفت و اشکم در اومد. آبجی مبینا هم واست دلتنگی می کرد و توی اتاقش گریه کرده بود . راستش یاد مادر هایی که بچه هاشونو از دست داده بودند افتادم خیلی سخته خدا به همشون صبر بده. وقتی به جای جای خونه نگاه میکنند یک خاطره از نوگل زندگیشون یادشون میاد لباس ها و اسباب بازی ها و...  صبح اول تلفنی با داداش مسعودت صحبت کردم .اون میگف...
27 فروردين 1391

محیا بستنی میخورد

یک روز محیا خانم خوشگله اومده بود بیرون تا بستنی بخوره . بعد بک دفعه سبیل سفید در آورد . من و مامان از خنده غش کردیم و به او گفتیم : پیرمرد .
23 فروردين 1391

نوروز 1391

امسال برای محیا سال خوبی بود چون به یک مسافرت طولانی رفت . از شیراز و لامرد و علامرودشت دیدن کرد و کلی بهش خوش گذشت . و یک عروسی هم رفت که خیلی براش جالب بود . و البته برای مامانی یه کم سخت بود که توی این سن که اوج کنجکاوی بچه ست اونو نگه داره تمام مدت توی ماشین روی پای مامان بود . خونه عمه مریم کلی خاک بازی کرد و دنبال جوجه ها و مرغ های همسایه می دوید. خلاصه بهش خوش گذشت امیدوارم به همه نی نی های ایران خوش بگذره و سال 91 رو  به سلامتی و شادی بگذرونن
21 فروردين 1391
1